علیسان جونمعلیسان جونم، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

علیسان داداش گلم

داداشی جونم بزرگ شده داره میره مدرسه

طنز: پیغام گیر تلفن مادربزرگ ها و پدربزرگ ها ...

ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا” بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید: اگر شما یکی از بچه‌های ما هستید؛ شماره ۱ را فشار دهید. اگر می‌خواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره ۲ را فشار دهید. اگر می‌خواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره ۳ را فشار دهید. اگر می‌خواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره ۴ را فشار دهید. اگر می‌خواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره ۵ را فشار دهید. اگر می‌خواهید بچه تان را از مدرسه برداریم؛ شماره ۶ را فشار دهید. اگر می‌خواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم؛ شماره ۷ را فشار دهید. اگر می‌خواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره ۸ را فشار دهید. اگر پول ...
19 خرداد 1393

من حداقل 15 حقیقت رو راجع به شما میدونم...

.الان توی اینترنتی 2.الان توی وبلاگ .علیسان داداش گلم.:. هستی 3. یک انسان هستی 4.الان داری پست منو میخونی 5.تو نمیتونی با زبون بیرون بگی ژ 7.الان داری امتحان میکنی 8.الان خنده ات گرفت 9.اصلا ندیدی که عدد 6 رو جا انداخته ام 10.الان چک کردی ببینی واقعا جاانداختم عدد 6رو یا نه 11. الان باز خندیدی 12. نمیدونی که من یه عدد رو هم چند بار نوشتم 13. الان چک کردی ببینی کدومه 14. پیداش نکردی 15. ولی نمیدونی که منم دارم به تو میخندم چون منظورم عدد 1 بود که 8 بار تا الان نوشتم .   ...
19 خرداد 1393

مردکور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر...
19 خرداد 1393

دعای کشتی شکستگان

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد. نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دو...
19 خرداد 1393